گزارش شده که على علیه السلام،شبى به زنى تهى‌دستْ‌ برخورد که کودکانى خردسال داشت و از گرسنگى،گریه مى‌کردند. آن زن،کودکان را مشغول و سرگرم مى‌کرد تا بخوابند،و آتشى زیر دیگى که فقط‍‌ آب داشت،برافروخته بود،تا کودکان گمان بَرَند که در دیگ،غذایى است که برایشان مى‌پَزَد. 
 امیر مؤمنان،از حال زن آگاه شد. به سوى خانه‌اش راه افتاد،در حالى که قنبر نیز با او بود. سپس ،زنبیلى خرما و کیسه‌اى آرد و مقدارى پیه،برنج و نان برداشت و بردوش خود نهاد. قنبر خواست آن را بر دوش کشد که ایشان،نگذاشت. وقتى به خانۀ زن رسید،اجازه ورود خواست. زن،اجازۀ ورود داد. سپس مقدارى برنج با مقدارى پیه در دیگ ریخت. وقتى که از پختن آن فارغ شد،آن را در اختیار کودکان گذاشت و از آنها خواست که بخورند. وقتى سیر شدند،شروع کرد به چرخیدن دور اتاق و صداى«بَع بَع»در آوردن،و آنها مى‌خندیدند. 
وقتى از خانه بیرون آمد،قنبر به وى گفت:سرورم ! امشب،چیزهایى شگفت دیدم. علّت برخى را دانستم که بر دوش کشیدن توشه براى کسب ثواب باشد؛امّا علّت دور خانه بر دست و پا چرخیدن و صداى«بع بع»در آوردن را ندانستم ! 
فرمود:«اى قنبر ! من در حالى نزد این کودکان،رفتم که از شدّت گرسنگى،گریه مى‌کردند. دوست داشتم از نزد آنان خارج شوم،در حالى که با شکم سیر مى‌خندند و راهى [براى خنداندن کودکان] جز آنچه انجام دادم،نیافتم».